نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





=حرف دل

قلم برداشتم تا عشق و دنيا را معنا كنم

عشق و دنيايي كه هر لحظه اش خاطره ايست

به هر طرف نگريستم غمي ديدم

به هر جهت نگاه كردم غصه اي بود به بزرگي صخره !

دنيا بود ، غم بود ، عشق بود ، من بودم و قلم

قلم مي گريست و من اشك مي ريختم

قلم ناله مي كرد و من فرياد مي زدم

چه مي توان كرد ؟

قسم خوردم كه دنيا و غمهايش را فراموش كنم ولي نمي شد

دلم مي خواست قلم را بشكنم تا ديگر ننويسد

تا ديگر از سياهي قلم اثري نماند ، اما نتوانستم

چون قلم مرا شكست و اشكهايم را جاري كرد

باز سكوت كردم

باز هم با قلم ، غم عشق و زندگي را نوشتم

باز در سكوت تاريك خود ، اشك ريختم !

و در تاريكي شبهاي بي ستاره ي قلبم ، جان دادم


[+] نوشته شده توسط امیر مهدی در 23:33 | |








روز و شبم شدی تو ،از آن لحظه که آمدی...

قانون زندگی ام بهم خورد، از لحظه ای که به قلبم آمدی...

نمیدانم چرا میگیرد نفسهایم

نمیدانم چرا اینگونه میریزد اشکهایم

میگویند اینها  همه درد های عاشقیست ،

نمیدانم حرف دلم را باور کنم یا حرف آنها را ،

شاید این هم یکی از درد های همیشگیست

میترسم از آن روزی که رهایم کنی ،

شاید فکر کنی که محال است قلبت را از قلبم جدا کنی

این روزها کار همه بی وفاییست

تا این حد هم نباید مرا به یک عشق ماندگار مطمئن کنی

تو خواستی مرا به خودت وابسته کنی

تو خواستی قلبم را اسیر قلب پاکت کنی

دیگر محال است بتوانی مرا از خودت سیر کنی!

این قلبی که در سینه دارم آن قلب تنها نیست

حال و هوای من مثل گذشته ها نیست

حالا دیگر وجودم نیز مال خودم نیست ،

این اشکهایی که میریزد از چشمانم، دست خودم نیست

این دلتنگی ها و بی قراری هایم حس و حال همیشگیست

قانون زندگی ام بهم خورد ، از لحظه ای که تو آمدی

آمدی و شدی همه زندگی ام ،

هستم تا آخرین نفس با تو، ای تنها بهانه نفس کشیدنم


[+] نوشته شده توسط امیر مهدی در 23:25 | |







=همیشه هر گاه دلتنگت میشوم ، مینشینم در گوشه ای و اشک میریزم

آن لحظه آرزو میکنم که باشی در کنارم ،

بنشینی بر روی پاهایم و آهسته در گوشم بگویی که دوستت دارم

کاش بیاید آن روز ، کاش تبدیل شود به حقیقت آن آرزو ،

تا لبخند عاشقی بر روی لبانم بنشیند ، 

تا کی دلم در غم دوری ات، به انتظار بنشیند!

ببین خورشید را ،در حال غروب است ، نمیدانم ،میدانی اینجا که نشسته ام 

چقدر سوت و کور است !؟

نیستی اینجا که اینگونه سرد و بی روح است ،

نیستی در کنارم که دلم تنها و پر از غصه، در این لحظه ی غروب است

هیچ است این دل بی تو ، تمام است لحظه های شادی بی تو،

بگیر دست مرا با آن دستان مهربانت، 

به تو نیاز دارم همیشه و همه جا، به آن دل مهربانت

هستم تا هستی در این دنیای خاموش ،

نمیشوی ، حتی یک لحظه نیز از یاد من فراموش!

ندیدم تا به حال عشق و صداقت را جز از دل تو،

ندیدم تا به حال مهربانی و وفا را جز از قلب مهربان تو،

ندیدم یک قلب پاک را جز قلب درخشان تو تا به حال،

بیا تا ثابت کنیم به همه معنای یک عشق ماندگار!

برمیگردیم به سر خط ، دلتنگی مرا دیوانه میکند تا آخر خط ،

گفتم تا گفته باشم درد دلم را به تو ، یکی که بیشتر نیست در این دنیا دیوانه ی تو!


[+] نوشته شده توسط امیر مهدی در 23:18 | |








کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم  ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!



[+] نوشته شده توسط امیر مهدی در 1:48 | |







=
من از قصه زندگی ام نمی ترسم

من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.

ای بهار زندگی ام

اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست

اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد

برگرد

باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را

باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا

باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.

بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم

بدان که قلب من هم شکسته

بدان که روحم از همه دردها خسته شده.

این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.

بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام


[+] نوشته شده توسط امیر مهدی در 1:45 | |









رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زده ایی در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت


کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه `پيشه می گرفت


[+] نوشته شده توسط امیر مهدی در 1:42 | |








شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا كردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم.
پس ازِ یك جستجوی نقره ای در كوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی كه

در تنهایی ام رویید با حسرت جدا كردم و تو

 در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها كردم


همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را

به روی اشكی از جنس غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم
نمی دانم چرا رفتی؟نمی دانم چرا ، شاید خطا كردم
و تو بی آن كه فكر غربت چشمان من باشی
نمی دانم كجا ، تا كی ، برای چه ،
ولی رفتی...

 و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یك قلب دریایی ترك برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاكستری گم شد
و گنجشكی كه هر روز از كنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت

 تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود و بعد از رفتنت انگار كسی حس كرد

من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
كسی حس كرد من بی تو هزاران بار درهر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی كرد!

كسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنكه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد !
ببین كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم وپرسش و تردید
كسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم
و من در حالتی مابین اشك و حسرت و تردید
كنار انتظاری كه بدون پاسخ و سردست و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یك دل

 میان غصه ای از جنس بغض كوچك یك ابر نمی دانم چرا ؟

 شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت

 دعا كردم.


[+] نوشته شده توسط امیر مهدی در 1:21 | |








شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟

خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه…

دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه…

نتونه به هیچکی اعتماد کنه…

هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه,

آخرش برسه به یه بن بست …

تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش می کنه اونو خالی کنه …

اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه آسمون رو می بینه

به اون هم نمی تونه بگه…

خبری از آسمون هم ندیده

مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده…؟!

بهش محل هم نداده

تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره …

خیلی سخته ادم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله

 


[+] نوشته شده توسط امیر مهدی در 1:2 | |